نوید کوچولونوید کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

نوید عشق بابا سعید و مامان

ضد حال خوردم

امروز رفتم دکتر .سونو رو دید و گفت واسه هفته ی بعد یعنی 28 اذر وقت میدم .بزار بچه ات تپل تر بشه.حالم گرفته شد.یعنی باید 10 روز دیگه هم صبر کنم.سعید هم میگفت این هفته زوده چرا عجله میکنی بزار پسرم تپلی مپلی بشه.اخر سرم حرف اون شد. 10 روز دیگه باید روزشماری کنم.لامصب خیلی دیر میگذره روزای اخر.دیگه چاره ای نیست .توکل به خدا ...
18 آذر 1392

اخرین سونوگرافی

  شنبه 92/9/16 امروز نوبت اخرین سونوگرافیم بود.با خودم دوربین برده بودم که از مانیتور فیلمشو بگیرم.دکتر کلی ختدید . گفت الان که چیزی معلوم نمیشه زیاد.منم گفتم هر چی که معلون بودومیگیریم.دوربین و دادم دست سعید و خودم دراز کشیدم .سریع به دکتر گفتم اقای دکتر ببینید کجاش و فرو میکنه تو دنده هام.دکتر گفت پاهاشه.بعدشم نشونمون داد.2 تا پای کوچولو کنار هم.دلم ضعف رفت.بعدشم صورتشو نشون داد با دستش که شصتشو کرده بود تو دهنش پسرم.دکتر گفت چقدرم انگشت بلنده ,به کی رفته که اقا سعید سریع جواب داد که :اقای دکتر به باباش رفته دیگه.دکترم هم یه نگاهی به سعید کرد و گفت بله مشخصه. خلاصه وزن پسرمونو 3300 اعلام کردو گفت همه چی هم نرماله و میت...
18 آذر 1392

برای پسرم

سلام پسرم فقط یه هفته دیگه مونده که بیای پیش من و بابا.این روزای آخر خیلی دیر میگذره.دوست دارم رودتر ببینمت.ولی از یه طرف دلم از الان واسه این روزای 2 نفره ای که داشتیم تنگ میشه.این روزای اخر خیلی شبطون شدی.اینقدر تکون میخوری که بعضی وقتا نفسم بند میاد.فکر کنم جای توام کوچیک شده .شاید توام کلافه شدی که نمیتونی راحت دست وپا بزنی.بابا هم دلش برات میسوزه .همش میگه جای پسرم تنگه اذیت میشه. بابا از الان خیلی هواتوداره.منم دوستت دارم.شما هم قول بده که پسر خوب و ارومی باشی و مامان و اذیت نکنی این روزا همش به این فکر میکنم که چه شکلی هستی ؟شبیه کی هستی؟ بابا سعید میگه اگه به من بره که خوشگل میشه و منم کلی میخندم به اعتماد ...
14 آذر 1392

پسرم داره میادددددددد

دوشنبه 4اذر رفتم دکتر.فرار شد یه سونو بدم هفته بعد و اگه وزن پسرم خوب بود 21 ام برم بیمارستان. همون روز به خواهر شوهرم خبرو گفتم و فرداش  زنگ زد که بیان واسم خونه تکونی کنن.البته یه سرس کارامو انجام داده بودم .اونم اومد و پرده ها رو شست.خیلی خسته شدم.    دیگه واسه ماشمارش معکوس شروع شده.هرروز که میگذره احساس میکنم واقعا دارم منفجر میشم.بیشتر دلم واسه پسرم میسوزه طفلی جاش تنگ شده همش به اولین لحظه ای که قراره ببینمش فکر میکنم.یه کوچولو احساساتی هم میشم گریه ام میگیره.عوارض بارداره دیگه. خدایا تا اینجا که همه چی خوب بوده این چند روز باقی مونده رو هم هوای مارو داشته باش. ...
6 آذر 1392
1